
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری 
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی 
ديدن يک روي آتشناک را صد دل کم است
من به يکدل عاشق صد آتشين رخساره ام 
در قيامت كه سر از خاك بدر خواهم كرد
باز هم در طلبت، خاك بسر خواهم كرد 
دسـتی بـه دامـن تـو و دسـتـی به آسـمـان
دستی دگر کجاست که خاکی به سر کنم؟ 
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت 
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
و ز غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست 
دردا کـه تـا بـه روي تـو خـنـديدم
در رنـج من نشستي و کوشيدي
اشکم چو رنگ خون شقايق شد
آن را به جـام کـردي و نـوشـيدي 
دل خون شد و كس محرم اين راز نيافت
در روي زمـيـن هــم نـفـسـي بــاز نيافت 
دوستي برگ گلي نيست كه بر باد رود
تـشنه را آب محال اسـت كه از يـاد رود 
در دادگاه عشقش ، محكوم حكم مرگم
شايد كه بي گناهي ، تنها گناه من بود 
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل، دوری عشقتو باور کرده
دل من خسته ازین دست به دعاها بردن
همه آرزوهام با رفتن تو مردن 
در حضور خارها هم ميشود يک ياس بود
در هياهوي مترسک ها پر از احساس بود 
دیگه برام غریبه روزای خوب دیدار
تو مـال مـن نبودی بـرو خدانگهدار 
دلی بستم به آن عهدی که بستی
تو آخر هر دو را با هم شکستی 
درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید 
دوباره سعی و خـطا کردم و نـتــرسیدم
نشانه رفتم و چشمم نشست در تیرش 
در آغاز محبت گر پشیمانی، بگو با من
که من دل زمهرت بر کنم تا فرصتی دارم 
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تــو نـیــایـد که دل شـکن باشی 
دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم
بـــر ســر بالينت امـشـب از غــم فــردا بســوزم 
دل به دستم بود و میگشتم بگرد کوی دوست
بـیـــخبـر بـودم نمیــدانـم کـجـــا افـتــاده است 
در نگاهت خوانــده ام غرق تمنــايـي هنوز
گر چه در جمعي ولي تنهاي تنهايي هنوز 
دیــــگــر دلـــم از سنــگ حوادث نــهــراســد
این كاسه صد بسط به كرات شكسته است 
در سایــه مهربانـی تــو،بر پا شده این جوانی من
باشد به فدای یک نگاهت،عمر من و زندگانی من 
دوست میدارم من این نالیدن جانسوز را
تا به هـر نـحـوی که باشد بگـذرانم روز را

دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیـشه ی بـشکسته را پیـوند کردن مشـکل است 
درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای دراین کلبه ویرانه ندارد 
دل من باز در آن زلف گره گیر افتاد
عاشقان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد 
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یار غم بین که از من یک نفس هم دور نیست 
در سر به جز عشق هوای دگرم نیست
غیر از گل یاد تو کسی دور و برم نیست

دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
وای بر جان گرفتاری که بندش در دلست

دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد ، عشق ورزد ، اشک ریزد

دیدن روی ترا گریه نمیداد مجال
از پس پرده اشکم تو چه زیبا بودی
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذر
کرده ام خاطرخود را به تمنای تو خوش 
دل به دلداران سپردن کارهر دلدار نيست
من به تو جان مي سپارم دل که قابل دار نيست!

در تنگاي حيرتم از نخوت رقيب
يارب مباد آنکه گدا معتبر شود 
دلم محراب زیبایی چو ابروی تو میخواهد
بهانه كرده و تنها ،گل روی تو میخواهد 
در غربت مرگ بيم تنهايي نيست
ياران عزيز آن طرف بيشترند 
ديدي که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند؟ 
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسي بر حسب فهم گماني دارد 
ديدي آنرا که تو خواندي به جهان يار ترين
چه دل آزار ترين شد،چه دل آزار ترين 
در جستجوي اهل دلي عمر ما گذشت
جان در هواي گوهر ناياب داده ايم 
در عشق تو از بس که خروش آورديم
درياي سپهر را به جوش آورديم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتيم و زبانهاي خموش آورديم 
دلم تنگ است امشب بهر زاري
به روي موج گريه تک سواري
صفاي گريه اي در خلو تم را
نمي بخشم به سال خنده داري 
در مجالس حرف سرگوشيزدن با يکدگر
در زمين سينهها تخم نفاق افشاندن است 
در قتل ما زنرگس خود مصلحت مکن
کانديشه ي صحيح نباشد سقيم را 
در بازي دل نگاه من مست تو بود
هر بار دلم شکست پابست تو بود
من شاه دلم را به زمين انداختم
اما چه کنم تک دلم دست تو بود 
دیشب از زمزمه ی عشق تو بیدار شدم
توچه کردی که به عشق تو گرفتار شدم 
دردا كه دلم به هيچ درمان نرسيد
جانم به لب آمد و به جانان نرسيد
در بي خبري عمر به پايان آمد
وافسانه ي عشق تو به پايان نرسيد 
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی 
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را 
ذرهاي اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گويد نيست داني کيست آن کس کافر است 
ذوق وصلت به هيچ جان نرسد
شرح رويت به هر زبان نرسد 
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری

دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی

ديدن يک روي آتشناک را صد دل کم است
من به يکدل عاشق صد آتشين رخساره ام

در قيامت كه سر از خاك بدر خواهم كرد
باز هم در طلبت، خاك بسر خواهم كرد

دسـتی بـه دامـن تـو و دسـتـی به آسـمـان
دستی دگر کجاست که خاکی به سر کنم؟

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
و ز غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست

دردا کـه تـا بـه روي تـو خـنـديدم
در رنـج من نشستي و کوشيدي
اشکم چو رنگ خون شقايق شد
آن را به جـام کـردي و نـوشـيدي

دل خون شد و كس محرم اين راز نيافت
در روي زمـيـن هــم نـفـسـي بــاز نيافت

دوستي برگ گلي نيست كه بر باد رود
تـشنه را آب محال اسـت كه از يـاد رود

در دادگاه عشقش ، محكوم حكم مرگم
شايد كه بي گناهي ، تنها گناه من بود

دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل، دوری عشقتو باور کرده
دل من خسته ازین دست به دعاها بردن
همه آرزوهام با رفتن تو مردن

در حضور خارها هم ميشود يک ياس بود
در هياهوي مترسک ها پر از احساس بود

دیگه برام غریبه روزای خوب دیدار
تو مـال مـن نبودی بـرو خدانگهدار

دلی بستم به آن عهدی که بستی
تو آخر هر دو را با هم شکستی

درد عاشقی را دوایی بهتر از معشوق نیست
شربت بیماری فرهاد را شیرین کنید

دوباره سعی و خـطا کردم و نـتــرسیدم
نشانه رفتم و چشمم نشست در تیرش

در آغاز محبت گر پشیمانی، بگو با من
که من دل زمهرت بر کنم تا فرصتی دارم

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تــو نـیــایـد که دل شـکن باشی

دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم
بـــر ســر بالينت امـشـب از غــم فــردا بســوزم

دل به دستم بود و میگشتم بگرد کوی دوست
بـیـــخبـر بـودم نمیــدانـم کـجـــا افـتــاده است

در نگاهت خوانــده ام غرق تمنــايـي هنوز
گر چه در جمعي ولي تنهاي تنهايي هنوز

دیــــگــر دلـــم از سنــگ حوادث نــهــراســد
این كاسه صد بسط به كرات شكسته است

در سایــه مهربانـی تــو،بر پا شده این جوانی من
باشد به فدای یک نگاهت،عمر من و زندگانی من

دوست میدارم من این نالیدن جانسوز را
تا به هـر نـحـوی که باشد بگـذرانم روز را

دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیـشه ی بـشکسته را پیـوند کردن مشـکل است

درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای دراین کلبه ویرانه ندارد

دل من باز در آن زلف گره گیر افتاد
عاشقان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یار غم بین که از من یک نفس هم دور نیست

در سر به جز عشق هوای دگرم نیست
غیر از گل یاد تو کسی دور و برم نیست

دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
وای بر جان گرفتاری که بندش در دلست

دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد ، عشق ورزد ، اشک ریزد

دیدن روی ترا گریه نمیداد مجال
از پس پرده اشکم تو چه زیبا بودی
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذر
کرده ام خاطرخود را به تمنای تو خوش

دل به دلداران سپردن کارهر دلدار نيست
من به تو جان مي سپارم دل که قابل دار نيست!

در تنگاي حيرتم از نخوت رقيب
يارب مباد آنکه گدا معتبر شود

دلم محراب زیبایی چو ابروی تو میخواهد
بهانه كرده و تنها ،گل روی تو میخواهد

در غربت مرگ بيم تنهايي نيست
ياران عزيز آن طرف بيشترند

ديدي که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند؟

در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسي بر حسب فهم گماني دارد

ديدي آنرا که تو خواندي به جهان يار ترين
چه دل آزار ترين شد،چه دل آزار ترين

در جستجوي اهل دلي عمر ما گذشت
جان در هواي گوهر ناياب داده ايم

در عشق تو از بس که خروش آورديم
درياي سپهر را به جوش آورديم
چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت
رفتيم و زبانهاي خموش آورديم

دلم تنگ است امشب بهر زاري
به روي موج گريه تک سواري
صفاي گريه اي در خلو تم را
نمي بخشم به سال خنده داري

در مجالس حرف سرگوشيزدن با يکدگر
در زمين سينهها تخم نفاق افشاندن است

در قتل ما زنرگس خود مصلحت مکن
کانديشه ي صحيح نباشد سقيم را

در بازي دل نگاه من مست تو بود
هر بار دلم شکست پابست تو بود
من شاه دلم را به زمين انداختم
اما چه کنم تک دلم دست تو بود

دیشب از زمزمه ی عشق تو بیدار شدم
توچه کردی که به عشق تو گرفتار شدم

دردا كه دلم به هيچ درمان نرسيد
جانم به لب آمد و به جانان نرسيد
در بي خبري عمر به پايان آمد
وافسانه ي عشق تو به پايان نرسيد

ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را

ذرهاي اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گويد نيست داني کيست آن کس کافر است

ذوق وصلت به هيچ جان نرسد
شرح رويت به هر زبان نرسد

نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط مهیار
آخرین مطالب